من دیگه خسته شدم بسکه چشام خیسه و نم
خوب ببینم و بفهمم و بازم چیزی نگم
من دیگه بریدم از بس شکستم از خودی
توی اینه خیره شم بگم به چشمام چی شدی
خستم از حرفای خوب و بی سر و ته بی ثمر
حسرت یه عمره رفته عقده های تازه تر
متنفرم از ادمای بی مغز و شلوغ
از کتابایی با اسمای قشنگ متن دروغ
دیگه نوبت توئه خسته شی دنیا؛ بشکنی
این بار ایستادم تا آخرش با کفش آهنی
بات میجنگم تا نگی ترسیده بود پیاده شد
بس که پشت پا زدی گذشتن از تو ساده شد
همه از عشق میگن و باز آبروشو میبرن
عقل کل نشون میدن از خودشون بی خبرن
به جای حرف های پوچ و گنده و بی سر و دست
بگو تا کی باید این نمایش و دید و نشست
وقتی حتی نمیخوای بازی کنی بازیت میدن
حتی میخوای خودتم که باشی باز نمیذارن
همه میخوان اونی باشی که خیالشون میخواد
من دیگه داره از این بازی سیرک بدم میاد
هر چقدر زانو زدیم بات اومدیم دیگه بسه
هر چقدر خرد شدیم و دم نزدیم دیگه بسه
عاشق و عارف و درویش و من و تو و خدا
روبروت وایمیستیمو با هم میخونیم همصدا
نظرات شما عزیزان:
میگویند خوش به حالت که خوشحالی
نمیدانند دلیل شاد بودنم باج به آنهاست
برای دوست داشتن من!
عاشق اينکه ببينمت در زمستان آرام راه ميري،که سر نخورى!
گونه هايت از سرما سرخ شده است.
سر خود را تا حد ممکن در يقه ات فرو کرده اى،
دست هايت در جيبت به هم مچاله شده.
معصومانه به زمين خيره اى…
چقدر دوست داشتنى شده اى!
حرفم را پس ميگيرم، من عاشق زمستان نيستم،
من عاشق توأم